بوی ریحان



در ساعت ۱۰ شب پنجشنبه، لیست مخاطب های موبایلم را سه بار بالا پایین کردم و هیچکس را نداشتم تا با او حرف بزنم.بعد یک عکس از گالری ام را انتخاب کردم.حرف هایم را پایینش کپشن کردم و خواستم اینطوری حرف هایم را زده باشم،اما آن کپشن هرگز منتشر نشد چرا که در لحظه ی آخر یادم افتاد مامان را با این حرف ها ناراحت می کنم و مامان در شهر دیگری ست و مامان بغض می کند و مامان دلش می گیرد و می لرزد و فشارش بالا می رود.از مامان که بگذرم باقی فالوورهایم را هم از یاد گذراندم.ممکن بود تمام آن آدم های اشتباهی که دماغشان توی زندگی ام بود،حرف هایم را بخوانند و برایم حرف دربیاورند.چون بهرحال انسان هایی شغلشان این است که پست های اینستاگرام ما را بخوانند و برایمان حرف دربیاورند.به اینجا آمدم تا حرف بزنم اما دیگر حرفم نیامد.


گفتم تأهل محدودیت می آورد اما نه اینطور که فکر کنی مثلاً آزادی ات را نقض کنند.نه.اما مثلاً اگر بخواهم با جزئیات توضیح دهم،باید بگویم در زردیِ قشنگِ پاییز،آنجا که تصمیم می گیری تنها پیاده بروی به جایی که اصلاً نمی دانی کجاست،دیگر فکرت نمی تواند مثل یک پرنده ی آزاد به هر جایی که دلش خواست پر بزند.با یک توری بزرگ بالای سر پرنده ایستاده ای و خود را موظف می دانی تا به یک مسیر هدایتش کنی و آن مسیر تنها باید حوالی چند چیز بچرخد: همسرت،کارت،خانه ات و زندگی ات.

اگر تصادفا از یادآوری یک خاطره و یا حتی نه صرفاً خاطره ی واقعی که شاید تصور یک موقعیت خیالیِ عجیب،خنده ات بگیرد،پیش خودت معذب می شوی.عذاب وجدان! بله! این کلمه ای است که حق مطلب را خوب ادا می کند.

تأهل خواسته یا ناخواسته فانتزی ها را محدود می کند و اگر بیشتر از حد و حدود به فانتزی ها شاخ و برگ بدهی،عذاب وجدان به سراغت می آید و من نمی توانم بگویم این خوب است یا بد.اصلا خوب و بدش نکنیماین یک قانون نانوشته است.تأهل تو را عاقل می کند و تو دیگر نمی توانی گیج و ویج ِ افکاری باشی که هر ثانیه ممکن است به یک جا سفر کنند.


بختک سیاهی افتاده روی جمعه هایم.ملکه ی عذاب است.تلخ است.یکدنده است.ترشروست.جمعه به جمعه سر و کله اش پیدا می شود.اول خیال می کنم این جمعه دیگر دست از سرم برداشته،اما اشتباه می کنم.سه روز پیش توی سوراخ سمبه های خانه ام دنبال ورد و جادو می گشتم.گفتم نکند  دشمنی،دوستی،اجنه ای آمده دعایی چیزی انداخته توی پستوی خانه ام و رفته.نبود.

امروز فهمیدم سنگینی جمعه هایم از سنگینی نگاهی است که دنبال زندگی ام می دود.


آقا یوسف شبیه بابابزرگ هاست.از روزی که فهمید صبحانه ها نان تازه نمی خورم و به یک لیوان چای به همراه تکه ای کیک یا بیسکوئیت بسنده می کنم،رسالتش این شد که هرصبح به من نان تازه برساند.اوایل از این کارش معذب می شدم.به او پیشنهاد کردم حداقل ماهیانه مبلغی به او بدهم و در پول نان شریک باشم.به او برخورد!بعد که دیدم قضیه ی پرداختن پول نان منتفی است،به بهانه های مختلف سعی می کردم از پذیرفتن نان خودداری کنم.واقعا از اینکه مردی به سن و سال پدربزرگم،هرروز صبح برایم یک تکه نان و پنیر بیاورد خجالت می کشیدم.اما بهانه ها هم بی اثر بود.به محض شنیدن کد پرسنلی ام از دستگاه انگشت زنی،آقا یوسف هرکجا که بود با یک تکه نان و پنیر در دستش ظاهر می شد.کم کم انگار به این لقمه های نان و پنیر عادت کردم و به لبخند رضایت آقا یوسف موقعی که خیالش راحت می شد رسالتش را به خوبی انجام داده.

مهربانی که شاخ و دم ندارد،دارد؟گهگاهی اگر این قبیل آدم ها را ببینیم،آن وقت شاید دست برداریم از سیاه دیدن مدام دنیا.


در این اوضاع قاراشمیش ِ دوزاری ِ زارتی پارتی که هیچ چیزش به هیچ چیز دیگرش چفت نمی شود و آینده آنقدر غبارآلود است که حتی از شرایط زندگی سه ماه آینده مان خبر ندارم،با یک حوصله ی عجیبی روزها می نشینم به برنامه ریزی کردن برای شب های پاییز!یک لیست بلند بالا نوشته ام از فیلم هایی که باید ببینیم،خوراکی های شب های پاییزمان و خواندن کتاب هرشب بعد از شام.بعد ته دلم از این برنامه ریزی غنج می رود.روزنه ی روشن امید،هرچند کوچک خودش را از میان آن همه تاریکی نشان می دهد و دلم را گرم می کند.دستم را می زنم زیر چانه ام و از تصور خوردن یک لیوان نسکافه ی داغ در حالی که روی گرم ترین سرامیک ِ خانه مان نشسته ام،لبخند می زنم.تازه این در حالی است که ابدا" دل خوشی از پاییز و زمستان ندارم.اما فکر می کنم این عادت را کمابیش همه ی ما داریم.همین که آمدن فصل جدید را به فال نیک می گیریم.انگار که مثلا" پاییز پیامبری باشد که قرار است بیاید و ناجی باشد.ناجی ِ تمام دلواپسی ها و سردرگمی های گاه و بیگاه ِ این روزهاحقیقت این است که شرایط همان است که بود.چیزی عوض نمی شود.این ذهن ماست که در آستانه ی شروع فصلی جدید فرمان خوشبین بودن صادر می کند.دقیقا" شبیه همان حس و حالی که روزهای آخر اسفند داریم.در آن موقع سال به هر کسی که نگاه می کنی دل زنده است و در حال تکاپو برای روی روال انداختن کارهایش قبل از تحویل ِ سال.

دلم می خواهد آن تکه ی خوشبین مغزم را ببینم،ببوسم اش و از او تشکر کنم.دلم میخواهد به او بگویم ممنونم که وجود دارد و با قسمت بدبین و افسرده ی مغزم می جنگد.دلم می خواهد به او بگویم که اگر نبود،تابحال هزار جای زندگی ام از پا افتاده بودم و تسلیم شده بودم.

نیمکره ی خیالی ِ خوشبینم!دوستت دارم!


یک شوق آمیخته به شرم و خنده های ریز ریزی هست که فقط مربوط می شود به اولین روزهای یک رابطه.

دقیقا" همان جایی که هنوز هیچ چیز مشخص نیست.

یک خنگی شیرین پشت هر کلمه و جمله پنهان است که تو با اینکه می دانی اما وانمود می کنی نمی دانی.

این حس را هرگز هیچ کجای دیگر ِ رابطه تان پیدا نمی کنید.هیچ کجا.حتی اگر تا آخر عمر عاشق بمانید.


یک مانتوی آبی داشتم.یک روز آستین هایش را قیچی کردم.مانتوی آبی تبدیل شد به یک سارافون آبی.فردایش با آن سارافون آبی که به نظر خودم چیز بامزه ای شده بود،رفتم انجمن.کسی گفته بود: "عههههه،این همون مانتو آبی تون نیس؟ " می توانستم در آن موقعیت از خجالت آب شوم.می توانستم از اینکه کسی قیچی کردن ِ آستین های مانتویم را به رویم آورده غمگین شوم.می توانستم احساس کنم الان فلانی با خودش فکر می کند چه دختر دیوانه ای که یک سارافون ِ من درآوردی را تنش کرده و آمده.اما هیچ کدام از این ها نشد.من در آن لحظه غرق شادی شدم! و  "توجه" همان چیزی بود که قلب من را غرق شادی کرده بود.یکبار هم یکی گفته بود چشم هایم پیله دارند،کلی روز فکر کرده بودم پیله یعنی چه؟ و بعدها فهمیده بودم منظورش از پیله، پف ِ گاه به گاهی است که زیر چشمانم می افتد.فوق العاده است.این حسی که حاصل توجه عمیق به تو باشد،فوق العاده است و کدام زنی است که تشنه ی توجه نباشد؟توی کتاب های روانشناسی ن، چاپ شده که آنها تشنه ی محبت اند؟اشتباه است.این تشنگی را محبت هم می تواند از بین ببرد قبول،اما توجه سیراب می کند.
بهترین ابراز علاقه ای که از شوهرم به یاد دارم هم، پیچیده در یک کاغذ ِ خوش آب و رنگ ِ توجه بوده است.وقتی که متوجه رویش یک مژه ی غیر طبیعی روی پلک هایم شده بود.در آن زمان احساس کردم "من" برایش پررنگم.هستم.وجود دارم.احساس کردم چه موجود خوشبختی هستم که کسی به بلندی یکی از مژه هایم توجه کرده است.
شاخص توجه مامان،پوست پوست شدن دور ناخن هایم بود.مثلا چند وقتی یکبار دست هایم را در دست هایش می گرفت چند ثانیه به ناخن هایم خیره می شد و اگر دور انگشت هایم پوسته پوسته شده بود،می گفت: "کلسیم بدنت کم شده،یه کم شیر و ماست نمی خوری که . "

از اینکه مدت زمان زیادی بگذرد و "متوجه" ام نباشند غمگین می شوم حالا یا کم کم غول ترسناک انزوا بر من غالب می شود و یک گوشه خفت ام می کند یا این غم می شود داد و فریاد و می افتد توی گلویم

بی توجهی من را می ترساند.خیلی زیاد من را می ترساند.

میگم : " اه، چقدر گرمه "

میرم در اتاق رو باز می کنم.

سی ثانیه از نشستنم روی صندلی میگذره که حس می کنم دارم می لرزم.

میگم: " چه هوای سردیه "

و میرم در رو باز میذارم.

همکارم خیره خیره نگاهم می کنه.

کلید " ک " رو روی کیبورد پیدا نمی کنم. پنج بار میگردم اما پیداش نمی کنم. فکر کنم دارم آایمر می گیرم.

خدا کنه آایمر بگیرم.

یه فیلمی دیده بودم که داستان زنی بود که کم کم آایمر گرفت، همه چی رو فراموش کرد. عاشق خانواده ش بود، اما وقتی آایمر گرفت دیگه نمی شناختشون. تنها چیزی که هیچ وقت فراموش نکرد بستنی وانیلی بود. هرروز غروب میرفت کافه و برای خودش یه بستنی وانیلی سفارش می داد. موقع خوردن اون بستنی وانیلی ها، تنها موقعی از روزش بود که احساس لذت می کرد و لبخند می زد.

دلم میخواد منم برای خودم یه بستنی وانیلی داشته باشم. 



سال ها بعد،
دانشمندان، یک سرطان جدید کشف می کنند
که برای اولین بار خودش را در بدن یک زن بیست و هفت ساله نشان داده است
دانشمندان می گویند به احتمال بسیار قوی،
این سرطان ریشه در بغض ناشی از صدا نکردن نام محبوب در لحظات سخت دارد.
دانشمندان اضافه خواهند کرد:
نامش را زیاد صدا کنید.حتی اگر محبوب، خود مایه ی بغض باشد.

اون روز جمعه بود. با شبنم و هومن و محمود و علی رفته بودیم چیتگر. چیزی به رفتن شبنم و هومن نمونده بود. داشتیم فاصله ی بین قرارامون رو کمتر و کمتر می کردیم که مثلاً از فرصت باقیمونده نهایت استفاده رو بکنیم. خیال می کردیم واکسن دلتنگی اختراع شده و اگه زود به زود هم دیگه رو ببینیم در مقابل دلتنگی واکسینه می‌شیم. ما خیال کرده بودیم میشه هوای اون روز دریاچه چیتگر رو وقتی که داشتیم ادای محسن حاجیلو رو درمی آوردیم و هرهر می خندیدیم، بریزیم توی شیشه و ذخیره کنیم. اون روز، روز خوبی بود. جزئیات اون روز، جزئیات خوبی بودن. جزئیات تیغ دو لبه ان.بعضی هاشون حکم دارو واسه مرضی رو دارن که درسته هنوز واکسنش اختراع نشده اما میشه یه قرص انداخت بالا و آرومش کرد.
دسته ی دوم جزئیات اما، شبیه نمک روی زخم ان.جزئیات بد. جزئیات وحشی. یادمه جمعه ی بعد از اون جمعه، اتفاق بدی افتاد. اتفاق عجیب و بد. جزئیات اون روز رو دوست ندارم. دلم می‌خواد سوار یه قطارشون کنم، عقب وایسم و در حالی که قطار داره با سرعت نور از جلوم رد میشه برای همیشه باهاشون خداحافظی کنم. اما نمیشه. چندوقتی یکبار شروع می کنن به مانور! شبیه رژه ی نظامی ها، دسته دسته از جلوی چشمام رد میشن در حالی که با ریتم منظمی پاشون رو زمین میکوبن. انگار بهم دهن کجی می‌کنن و من شبیه آدمی که میون جمعیت نشسته و نمی تونه از جاش ت بخوره باید نظاره گر باشم.نظاره گر رژه ی جزئیاتی که دوستشون ندارم از جلوی ذهنم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها