آقا یوسف شبیه بابابزرگ هاست.از روزی که فهمید صبحانه ها نان تازه نمی خورم و به یک لیوان چای به همراه تکه ای کیک یا بیسکوئیت بسنده می کنم،رسالتش این شد که هرصبح به من نان تازه برساند.اوایل از این کارش معذب می شدم.به او پیشنهاد کردم حداقل ماهیانه مبلغی به او بدهم و در پول نان شریک باشم.به او برخورد!بعد که دیدم قضیه ی پرداختن پول نان منتفی است،به بهانه های مختلف سعی می کردم از پذیرفتن نان خودداری کنم.واقعا از اینکه مردی به سن و سال پدربزرگم،هرروز صبح برایم یک تکه نان و پنیر بیاورد خجالت می کشیدم.اما بهانه ها هم بی اثر بود.به محض شنیدن کد پرسنلی ام از دستگاه انگشت زنی،آقا یوسف هرکجا که بود با یک تکه نان و پنیر در دستش ظاهر می شد.کم کم انگار به این لقمه های نان و پنیر عادت کردم و به لبخند رضایت آقا یوسف موقعی که خیالش راحت می شد رسالتش را به خوبی انجام داده.

مهربانی که شاخ و دم ندارد،دارد؟گهگاهی اگر این قبیل آدم ها را ببینیم،آن وقت شاید دست برداریم از سیاه دیدن مدام دنیا.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها